ساریناسارینا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

قصه امدن تو به خونمون

روز خوب تو نمایشگاه کودک با ارتین

امروز  بعد کلی کار می خوایم بریم بیرون نمایشگاه کودک با ارتین کوچولو ساری وای که چقدر نمایشگاه شلوغ بود اما من به دوق تو شادم کلی بازی کردی و امان از دستشویی های هر لحظت پدر ما رو در اوردی هیچ چیز سخت تر از این کارت نیست اعتراف می کنم  اینم عکسای اون روز ...
14 آبان 1392

سواحل انزلی

الان انقد از دستت عصبانیم که خدا می دونه داری همین طوری تو خونه دایی حمیدابرو ریزی می کنی بهتر صدات کنم تا بلکه تموم کنی بهت می گم بیا برام شعر بخون اونوقت اینو می خونی سلام سلام بابا جون خسته ایی کوفته شدی چیزی لازم می داری بگو چیزی بیارم می ترسم که یکدفعه ایی تو اونجا بمیری قرص بیارم  یه روزی بود دوستم محمد اومد دم خونمون سر کوچمون گفت میای بازی کنیم گفت چرا نمی یام شعر تو در مورد بارون چیک چیک بارون اومد خیس خیس شدیم هی دارم گریه می کنم مامان گلوم دارو بخر تو منکه کاری نداشتم بارون می اومد چرا من سرما خوردم مسواک یه بچه ایی بود علی کوچولو دوست داشت که مسواک نزد و خوابید باباش گفت مسواک یزن گفت نمی خوام خوابم میاد باباش گفت...
14 آبان 1392

حرفهاي ناگفته

ساري جونم ماماني نمي دوني اومدن تو به زندگيمون چه حال و هوايي داده عزيزکم اين وبلاگ و ما زماني تصميم گرفتيم که بنويسيم که متاسفانه روزهاي زيادي از به دنيا اومدنت سپري شده بود ما سعي کرديم تا اونجا که مي تونيم و خاطرمون ياريمون بده اون روزا رو براي بعد هات تداعي کنيم ماماني من قاصرم از بيان همه کارا و زيبايي هاي تو اما تمام سعيمو مي کنم اول اينکه مي خوام بدوني يه شجره کوچولو از اصل ونصبت اسم ماميت شيوا اهل تهران که رشته نقاشي خونده اما بيکار و بابيت محسن اهل تهران که برق خونده و اما تو شرکت نفت مادر مامان بابات ثريا اهل تبريز     پدر مامان بابات ازدر اهل تبريز     مادر باباي بابات ستاره پدر...
14 آبان 1392

روزی که خدا تو رو به ما داد6بهمن 86 بیمارستان ولیعصر توسط دکتر اورعی زارع

دخترکمون روزی که تو به دنیا اومدی از اسمون برف میباریدوهوا خیلی سرد بود .بابات روی پله هایی که از روبروش باغچه بزرگی که پر از درخت چنار و شمشاد بود نشسته بود وداشت به اتفاق هایی که با اومدن تو به وقوع می پیوست فکر می کرد و احساس می کرد چقدر با اومدن تو دنیاش و احساساتش متفاوت خواهد شد منم که مامانی اون موقع فقط به فکر این بودم که تو فرشته کوچولوم چه شکلی هستی ...ساعت حدود ١٠ تا ١١ بود که صدای جیغت همه جا رو برداشتو تو به این دنیا و زندگی ما اومدی باباتم اون موقع با شنیدن صدای گریه تو داشت انگشتشو گاز می گرفت مثل اینکه هنوز باور نداشت که بابا شده .عزیزم اومدنت به دنیا مبارک.امیدوارم با ادمهای زمینی لحضه های قشنگی رو تجربه کنی . ...
14 آبان 1392
1