روزی که تو چا به خونمون گذاشتی
عزیزکم خالصانه می گویم به جز حضور تو در این دنیا هیچ چیز را جدی نگرفتم حتی عشق را ...
نویسنده :
شیوا
20:28
روز خوب تو نمایشگاه کودک با ارتین
امروز بعد کلی کار می خوایم بریم بیرون نمایشگاه کودک با ارتین کوچولو ساری وای که چقدر نمایشگاه شلوغ بود اما من به دوق تو شادم کلی بازی کردی و امان از دستشویی های هر لحظت پدر ما رو در اوردی هیچ چیز سخت تر از این کارت نیست اعتراف می کنم اینم عکسای اون روز ...
نویسنده :
شیوا
20:27
سواحل انزلی
الان انقد از دستت عصبانیم که خدا می دونه داری همین طوری تو خونه دایی حمیدابرو ریزی می کنی بهتر صدات کنم تا بلکه تموم کنی بهت می گم بیا برام شعر بخون اونوقت اینو می خونی سلام سلام بابا جون خسته ایی کوفته شدی چیزی لازم می داری بگو چیزی بیارم می ترسم که یکدفعه ایی تو اونجا بمیری قرص بیارم یه روزی بود دوستم محمد اومد دم خونمون سر کوچمون گفت میای بازی کنیم گفت چرا نمی یام شعر تو در مورد بارون چیک چیک بارون اومد خیس خیس شدیم هی دارم گریه می کنم مامان گلوم دارو بخر تو منکه کاری نداشتم بارون می اومد چرا من سرما خوردم مسواک یه بچه ایی بود علی کوچولو دوست داشت که مسواک نزد و خوابید باباش گفت مسواک یزن گفت نمی خوام خوابم میاد باباش گفت...
نویسنده :
شیوا
20:03
بدون عنوان
بدون عنوان
حرفهاي ناگفته
ساري جونم ماماني نمي دوني اومدن تو به زندگيمون چه حال و هوايي داده عزيزکم اين وبلاگ و ما زماني تصميم گرفتيم که بنويسيم که متاسفانه روزهاي زيادي از به دنيا اومدنت سپري شده بود ما سعي کرديم تا اونجا که مي تونيم و خاطرمون ياريمون بده اون روزا رو براي بعد هات تداعي کنيم ماماني من قاصرم از بيان همه کارا و زيبايي هاي تو اما تمام سعيمو مي کنم اول اينکه مي خوام بدوني يه شجره کوچولو از اصل ونصبت اسم ماميت شيوا اهل تهران که رشته نقاشي خونده اما بيکار و بابيت محسن اهل تهران که برق خونده و اما تو شرکت نفت مادر مامان بابات ثريا اهل تبريز پدر مامان بابات ازدر اهل تبريز مادر باباي بابات ستاره پدر...
نویسنده :
شیوا
1:16
روزی که خدا تو رو به ما داد6بهمن 86 بیمارستان ولیعصر توسط دکتر اورعی زارع
دخترکمون روزی که تو به دنیا اومدی از اسمون برف میباریدوهوا خیلی سرد بود .بابات روی پله هایی که از روبروش باغچه بزرگی که پر از درخت چنار و شمشاد بود نشسته بود وداشت به اتفاق هایی که با اومدن تو به وقوع می پیوست فکر می کرد و احساس می کرد چقدر با اومدن تو دنیاش و احساساتش متفاوت خواهد شد منم که مامانی اون موقع فقط به فکر این بودم که تو فرشته کوچولوم چه شکلی هستی ...ساعت حدود ١٠ تا ١١ بود که صدای جیغت همه جا رو برداشتو تو به این دنیا و زندگی ما اومدی باباتم اون موقع با شنیدن صدای گریه تو داشت انگشتشو گاز می گرفت مثل اینکه هنوز باور نداشت که بابا شده .عزیزم اومدنت به دنیا مبارک.امیدوارم با ادمهای زمینی لحضه های قشنگی رو تجربه کنی . ...
نویسنده :
شیوا
0:21